کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اولین تولدی که رفتم!

پسر عزیزم غیر از تولد خاله مهدیس که با دو ماهگی تو همزمان بود دیگه هیچ تولدی نرفته بودی تا پنج شنبه ٦ مهر که تولد سپهر و سروش دعوت شده بودی. دو قلوهای ٤ ساله دختر خاله بابا مجید. سه روز از صبح تا شب من و تو و مامان جون رفتیم بیرون تا تونستیم براشون کادو تولد بگیریم. تا کاری را انجام ندی متوجه سخت بودنش نمیشی. من تازه فهمیدم برای دو قلو خرید کردن چقدر سخته، هر چیزی که دوست داری و به نظرت خوشگل میاد را مغازه دارها یا همین یکی را دارند و یا از این سایز همینو دارند. حالا دیگه میدونم که دو قلوی خوش تیپ داشتند خیلی خیلی سخته! بالاخره تونستیم دو تا کیف کوله پشتی خوشگل با طرح میکی موس بخریم که تم تولدشون هم اتفاقاً میکی موس بود. یک تقویم تک برگ خوش...
6 مهر 1391

کیان و اتاق خاله

پسری ما تقریباً هر روز (غیر از روزهایی که بابا مجید ظهر خونه باشه) میریم خونه مامان جون و شما از در آسانسور که میریم بیرون تا دم خونه مامان جون ذوق میکنی و جیغ میکشی پشت درهم با کف دستات میزنی به درخونشون و اگه جا کلیدی مامان را ازش گرفته باشی هی کلید را میزنی به جای قفل و مثلاً می خوای خودت در را باز کنی. مامان جون که در را باز کرد میپری بغلش و کلی خودتو لوس می کنی و بعد از کلی بوس گذاشته میشی زمین...اول میری سراغ میز تلویزیون و کلی با در ضبط بازی میکنی که ببینی یکوقت خاله یادش نرفته باشه  درش را ببنده و بعد تند تند میری سراغ اتاق خاله.......عاشق اتاق خاله ای و چراشم کاملاً معلومه:  اول میز کامپیوتر خاله، یکم با مو...
5 مهر 1391

مروارید هشتم

کیان عزیزم بالاخره بعد از سه ماه که همون هفت تا دندون خوشگل را داشتی چند روزی میشد که همش انگشتت توی دهنت بود و مامانی حدس زد که داری دندون دار میشی و بابایی دیشب گفت که دندون شما پیدا شده و مامانی هم امروز تونست ببینتش. مبارک باشه پسر بلا. هشتمین دندونت هم در اومد و حالا دیگه دندونات قرینه شدند. هنوز چند روز مونده تا ١٣ ماهگیت تمام بشه، ولی از روزی که یک ساله شدی خیلی خیلی تغییر کردی و انگار از نی نی بودن در اومدی و یک پسر کوچولو شدی.
2 مهر 1391

پسرم راه افتاد!

٢٢ شهریور ١٣٩١ یعنی در ١ سال و ١٥ روزگی کیان راه افتاد. از بس که اطرافمون نی نی نداریم، مامانی منتظر بود تا یک قدم های تو بشه دو تا و هی زیاد بشه تا کم کم راه بیفتی. ولی....چهارشنبه تعطیل بود و مامان و بابا داشتند یکم خونه را تمییز میکردند و مامانی داشت شیشه های میز هال را تمیز میکرد و تو هم رفته بودی دنبال بابا تو مهمونخونه و شیطونی میکردی که بابا اومد توی هال و تو نشسته بودی کف مهمونخونه و داشتی با سطل اونجا بازی میکردی و به بابا غر زدی که چرا رفتی؟ بابا هم وایساد و بهت گفت خب تو هم بیا و کاملاً انتظار داشت که چهاردست و پا بیای پیشش که شما بلندشدی وهمونطور که سطل توی یک دستت بود اومدی تا هال و بعد بازم راه اومدی تا پیش من! اینم قیافه من و...
22 شهريور 1391

واکسن یک سالگی

پسرم واکسن یکسالگیتو چون فقط روزهای دوشنبه تو مرکز بهداشت نزدیک خونمون میزدند، با یک هفته تاخیر و ١٣ شهریور زدیم. ایندفعه خیلی بیشتر از ٦ ماهگی می فهمیدی و مامانی نگران بود که گریه زاری راه بندازی. رفتیم تو مرکز اول قد و وزن: قد کیان در یک سالگی: ٧٩ سانت (مامانی دلش می خواست ٨٠ بودی) وزن کیان در یک سالگی: ١١کیلو و ٤٠٠ گرم پسری بغلت کردم و نشستیم سرتخت همیشکی و خانم بهداشت اومد و واکسنت را زد روز پای راستت. یکم زیر جلدی بود. وقتی سوزن را وارد کرد جیغ زدی ولی خیلی زود آروم شدی و دیگه هیچی نگفتی. عزیزم مامانی فدات بشه که اینقدر نجیبی و حوصله جیغ و داد بیخودی نداری. بعد از واکسن هیچ عوارضی پیدا نکردی تا  ١٠ روز و دقیقاً سر ده ر...
20 شهريور 1391

بابا عصبانی میشود

کیان موشه یکی از تفریحات تو که باعث شده بود همیشه یک چشمت به در دستشویی باشه تا ببنی ما کی یادمون میره درش را ببندیم این بود که خودت را بی صدا به اونجا برسونی و بری تو و بری سراغ مینی واشرت و تزیینات خوشگلی که من و خاله مهدیس با یک عالمه وسواس برای سیسمونیت چیدیم روی اون را دونه دونه بکنی و چون از حالت ژلاتینیش خوشت می اومد یواشکی میذاشتی تو دهنت. مامان و بابا کلی برات مودبانه توضیح میدادند که خطرناکه و نباید بکنی تو دهنت و خیلی هم مواظب بودند که در اونجا باز نمونه ولی....اینقدر موش بازی در اوردی که بابا مجید عصبانی شد و همه برچسبهای روی مینی واشرت را کند و انداخت تو سطل! تو هم چند روزی میدویدی و میرفتی سراغش ولی وقتی میدیدی چیزی روش نیس...
1 شهريور 1391

اولین پارک بازی

عزیزم بابایی یک شب که شما ١٠ ماه و چند روزی از زندگیتون میگذشت پیشنهاد داد که ببریمت پارک و تو قسمت اسباب بازیها  یکم تاب و سرسره سوار شی. با هم رفتیمو تو هم خیلی خیلی دوست داشتی و حاضر نمیشدی از توی تاب بیای بیرون. عزیزم چه خوبه که تزدیک خونمون یک عالمه پارک و اسباب بازی هست و یکم که بزرگتر بشی میتونم خیلی وقتها ببرمت بازی. اخرین باری که توی این محوطه های اسباب بازی رفته بودم برای خاله مهدیس بود. اونموقع تاب برای نی نی ها نبود و تابها بدون محافظ بود. تازه کف زمین بازی هم شن بود و الان اسفنج. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر اونموقع خطر ناک بوده.   ...
17 تير 1391